چون ابر به سوی کانادا
تلاش برای مهاجرت به کانادا
بازگشت به ایران

سفر به سوییس و آلمان مث باد گذشت. روزی که تو فرودگاه پیاده شدم ، خالم و دخترخالم به استقبالم اومدن و برعکس تصورم که فکر می کردم که اونا به خاطر اینکه منو به آلمان دعوت کردن، می ترسن که من اونجا بمونم و به ایران برنگردم، اصلا اینطور نبود. 

اینم یه عکس که از پنچره خونه گرفتم. مثل ایران خودمونه ...

از زمانی که از فرودگاه فرانکفورت تو قطار نشستیم، به من امید دادن و گفتن اینجا رو ببین و بررسی کن و به کشورای اطراف که خاله و داییم اونجا بودن هم برو و ببین می خوای دیگه برنگردی یا نه؟

اولش شوکه شدم آخه تا اونجایی که می دونستم اگه با دعوت نامه به کشوری مهاجرت کنی و از اونجا خارج نشی ، برا دعوت کننده خیلی بد میشه. خلاصه که رفتیم خونه خاله جون و شوهرخاله عزیز اونجا کلی استقبال کرد و خوشحال از اینکه من رفتم پیششون. کلی خسته سفر بودم ولی با این حال شوهر خاله گرام ساعت 8 عصر به زور منو برا چرخوندن تو شهر به خیابابون آورد.

دختر خاله ها هم به خاطر اومدن من، یه چند روزی مرخصی گرفته بودن و اوموده بودن پیش خالم اینا و مدام در مورد اینکه به ایران برنگردم و همونجا یا سویس یا اطریش بمونم، نصیحتم میکردن. ولی من واقعا نگران خالم بودم که منو دعوت کرده بود تا اینکه روز آخر خالم گفت: رضا جون منو که نمیکشن نهایت اینه که دیگه نمی تونم کسی رو دعوت بکنم ولی عوضش تو می تونی برا همیشه اینجا بمونی. شوهر خالم هم با تمام وجود روحیه میداد که نمیگذاریم تو مدتی که باید بری کمپ بهت بد بگذره و حسابی هواتو خواهیم داشت.

من فقط گوش میکردم و جوابی نمی دادم. ولی واقعا در خودمم نمی دیدم که خودم و به زاری و خواری بزنم و 2 سال گریه فعان و بدبختی بکشم تا تازه بپذیرن که می تونی اینجا بمونی و از طرف دیگه واقعا حس و حال خوندن زبان آلمانی رو نداشتم.

از شما چه پنهون یه شب اونجا گم شدم موقعی که داشتم از سوییس برمی گشتم آلمان، یه جای دیگه از قطار پیاده شدم. ساعت 8 شب بود و سگ پرنمیزد جالب اینکه به هرکی میرسیدم و سئوال می کردم، جوابمو به فرانسه می دادن وای که چه خوفی کرده بودم که حالا چیکار باید بکنم.

سوییس بهتر بود و مردم زبان فرانسه رو کاملا میدونستن. با دوستای داییم دست و پا شکسته فرانسه حرف میزدم البته اونا آلمانی زبان بودن ولی فرانسه هم می دونستن. اوضاع سوییس رو دوست نداشتم. مدام داییم، من پیش ایرانی هایی میبرد که غیرقانونی اونجا مونده بودن تا جواب اقامت بگیرن. اوضاع بدی بود هرکی رو میدیدی داشت از اوضاع و احوال اقامت دادن و ندادن ، میگفت. محیطی منفی و سنگینی بود و برعکس خالم اینا، داییم منو نصیحت میکرد که ریسک اینجا موندن نکن و اینجا ال و بل و جیمبله ... البته می گفت اگه دوست داری من کاراتو انجام میدم آخه خودش مترجم پناهنده های سویسی بود و تو سفارت کار میکرد. 

خلاصه ما عطا رو به لقا دادیم و برگشتیم آلمان. از دوستم تو کانادا خواستم یه دعوت نامه برام بفرسته که ببینم از اونجا می تونم ویزا کانادا بگیرم و برم اونجا و بپیچم به قافله؟ که دوستای سفارت کانادا تو اطریش دستمو خوندن و ... ویزا ندادن.

روزهای آخر خاله و شوهرخاله به جدیت بهم پیشنهاد می دادن اگه دلت ایران گیره ، دلتو بیار اینجا و خودت نرو. ولی من واقعا از آویزون بازی متنفرم. باید بلند میشدم و می رفتم به یه شهری (کاستروه) و می گفتم من یه ایرانی بدبخت بیچاره مفلس فراری بی پولم که به علت فلان و بمان آسایش و امنیت جونی ندارم و اومدم اینجا و ترو جون فلان و بمان به من نون و غذا بدین تا من نمیرم و ... که خداییش برام سخت بود انجام این کارا.

حالا اینا به جهنم زبان یاد گرفتنو بگو !!!  ولی واقعا اگه زبانشونو بلد بودم و یا فرانسه زبان بودن احتمال انجام این خواری زاری برام تا 60 % افزایش پیدا میکرد.

القصه که وقتی برگشتم ایران تعجب همه دوستام  از چشاشون زده بود بیرون که آخه چرا ............ !!!!؟؟

راستش وقتی برگشتم می خواست یه نامه تشکر هم برا کنسول سفارت آلمان بنویسم و بهش بگم از اینکه به من اعتماد کردین و ویزا دادین، ممنونتونم....

هرگاه کسی شما را ستایش کند، شما نیز به ستایشی مانند آن یا بهتر پاسخ دهید.

نساء - 86

[ دوشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ ] [ 14:2 ] [ محمدرضا ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

ماندن جایز نیست - دیگر باید رفت.
تنهایی شاید یه راهه ، راهی تا بی نهایت     قصه همیشه تکرار ، هجرت و هجرت و هجرت

Comme Un Nuage Vers Au Canada
امکانات وب