چون ابر به سوی کانادا
تلاش برای مهاجرت به کانادا
نمی دونم چرا اینجوری شدم !!؟

مدتی است که دچار یک دگرگونی ناگوار درونی شدم و در اثر این تغییر، دارم دایره اطرافیانم رو کوچک و کوچکتر می کنم. اگر کوچکترین مورد یا مشکلی با کسی پیدا بکنم، تمایلی برای حل کردن مشکل ندارم و طرف رو از جمع  اطرافیانم حذف می کنم.

 مستقیم یا غیر مستقیم هم به طرف مقابلم میگم که رغبتی به ادامه ارتباط با شما ندارم. توی این یک سال گذشته می تونم افراد زیادی رو در این خصوص به یاد بیارم که شامل افراد نزدیک، بستگان، دوستان دانشگاه و همکارانم بودن.

بدتر اینکه بسیار و بسیار و بسیار مستعدم که افراد جدیدتری رو به این مجموعه مطرود شده اضافه کنم و از طرفی، هیچ میل و رغبت  یا حس پشیمانی و نگرانی در جهت ارتباط مجدد ، در خودم حس نمی کنم.

اوایل که تعداد این افراد زیاد نشده بودن، به این فکر می کردم که مردم چقدر بی منطق و بی ملاحظه هستن ولی الان حس اون راننده رو دارم که تو بزرگراه برعکس دیگران رانندگی می کرد و پیش خودش می گفت: چقدر راننده خلافکار !!

خلاصه که نمی دونم مشکل روحی پیدا کردم یا سیر نزولی رفتاری و کودک صفت شدن در اثر بالارفتن سن ، به سراغم اومده. هرچی که هست بد اوضاعیست. خدا خودش کمک کنه.

مومنان همیشه بلند همت بوده و از بدی های خلق درگذرند و عفو کنند.  آیا دوست ندارید که خدا هم در حق شما مغفرت و احسان فرماید؟   نور - 22

[ پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۴ ] [ 17:39 ] [ محمدرضا ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

ماندن جایز نیست - دیگر باید رفت.
تنهایی شاید یه راهه ، راهی تا بی نهایت     قصه همیشه تکرار ، هجرت و هجرت و هجرت

Comme Un Nuage Vers Au Canada
امکانات وب